دفاع مقدس

سلام به وبلاگ دفاع مقدس خوش آمدید امید وارم شما در این وبلاگ از خاطرات شهدا و آشنا شدن با هشت سال دفاع مقدس لذت ببرید.

دفاع مقدس

سلام به وبلاگ دفاع مقدس خوش آمدید امید وارم شما در این وبلاگ از خاطرات شهدا و آشنا شدن با هشت سال دفاع مقدس لذت ببرید.

زندگی نامه شهید علی صیاد شیرازی

شهید امیر سپهبد علی صیاد شیرازی در بامداد 21 فروردین1378، امیر سپهبد علی صیاد شیرازی در حال خروج از منزل، به وسیله ی منافقین مسلح در پوشش رفتگر، در برابر دیدگان فرزندش به شهادت رسید و منافقین کوردل، رسماً اقدام به این جنایت هولناک را به عهده گرفتند. زندگی نامه شهید در سال 1323، در شهرستان درگز دیده به جهان گشود و در سال 1346، موفق به اخذ درجه کارشناسی از دانشگاه افسری شد و سپس در بخش های مختلف ارتش، به ویژه در غرب کشور به وظیفه ی پاسدارای از کشور پرداخت.


  

وی پس از طی دوره ی تخصص توپخانه به عنوان استاد، در مرکز آموزش توپخانه اصفهان، مشغول به تدریس شد. شهید صیاد شیرازی در سازماندهی نیروهای انقلابی ارتش نقش بسزایی داشت. و پس از پیروزی انقلاب، در بحبوحه ی غائله سال 1358 ضد انقلاب در کردستان، به فرماندهی عملیات شمال غرب کشور برگزیده شد و در پاکسازی کردستان به همراه شهید دکتر چمران و دیگر رزمندگان غیور اسلام نقش مهمی ایفا نمود. پس از خلع بنی صدر، برای پایان دادن به ناهماهنگی ارتش و سپاه، قرارگاه مشترک عملیاتی سپاه و ارتش را راه اندازی کرد. حکم انتصاب به فرماندهی نیروی زمینی پس از شهادت سرلشکرولی الله فلاحی، امیر متعهد، شجاع و فداکار ارتش، که پس از پیروزی انقلاب اسلامی نقش ارزنده ای در حفظ انسجام نیروی زمینی ارتش و نیز سازماندهی واحدهای آن داشت و تا هنگام شهادت در جهت حفظ روحیه و توان رزمی نیروهای تحت فرماندهی خود از کردستان تا خوزستان لحظه ای نیاسود؛ در 9 مهر 1360، زنده یاد سرلشکر ظهیرنژاد (فرمانده ی وقت نیروی زمینی) به سمت رییس ستاد مشترک ارتش منصوب و امیر شهید سپهبد صیاد شیرازی ( با درجه سرهنگی) با حکم امام خمینی« قدس سره» به عنوان فرمانده ی نیروی زمینی ارتش منصوب شد. درخواست انتصاب شهید صیاد شیرازی با پیشنهاد رییس شورای عالی دفاع به شرح زیر صورت گرفت: «محضر شریف فرماندهی کل حضرت امام خمینی مدظله العالی. با توجه به انتصاب تیمسار ظهیرنژاد به سمت ریاست ستاد مشترک ارتش جمهوری اسلامی ایران به موجب مصوبه شورای عالی دفاع در جلسه ی فوق العاده نهم مهرماه 1360 بر اساس بند «د» اصل 110 قانون اساسی، جناب سرکار سرهنگ علی صیاد شیرازی، فرمانده عملیات شمال غرب به عنوان فرمانده نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران خدمت حضرتعالی پیشنهاد می گردد.» رییس شورای عالی دفاع: اکبر هاشمی رفسنجانی – نهم مهرماه 1360 امام خمینی قدس سره موافقت خود را به شرح زیر اعلام فرمودند:

بسمه تعالی «موافقت می شود.» روح الله الموسوی الخمینی شهید صیاد شیرازی، امیر سرفراز ارتش اسلام با توانی شگفت و روحیه ای کم نظیر در سلسله عملیات پیروزمند ثامن الائمه، طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، مسلم بن عقیل، مطلع الفجر، محرم، والفجر 1، 2، 3، 4، … خیبر و بدر فرماندهی نیروهای ارتش را بر عهده داشت و در 23 تیر 1365، به فرمان امام خمینی قدس سره به عضویت شورای عالی دفاع منصوب شد. در متن حکم امام خطاب به آن شهید گرانقدر چنین آمده بود: «برای فعال کردن هر چه بیشتر و بهتر قوای مسلح کشور ضرورت دارد از تجربه ی اشخاصی که در متن مسایل جنگبوده اند، استفاده هر چه بیشتر بشود؛ بدین سبب سرکار سرهنگ صیاد شیرازی، و وزیر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را تا پایان جنگ به عضویت شورای عالی دفاع منصوب می نمایم.»

با توجه به مسؤولیت خطیر شهید صیاد شیرازی در شورای عالی دفاع، بنا به درخواست ریاست آن شورا و موافقت امام خمینی قدس سره، شهید بزرگوار (در مرداد 1365) در شورای عالی دفاع مشغول انجام وظیفه شد و مسؤولیت فرماندهی نیروی زمینی ارتش به سرتیپ حسنی سعدی واگذار گردید. حضرت امام خمینی قدس سره در حکم فرمانده جدید نیروی زمینی ارتش پیرامون خدمات شهید سرافراز ارتش چنین فرمودند: « با تقدیر از زحمت های طاقت فرسای سرکار سرهنگ صیادشیرازی که با تعهد کامل به اسلام و جمهوری اسلامی، در طول دفاع مقدس از هیچ گونه خدمتی به کشور اسلامی خودداری نکرده و امید است در آینده نیز در هر مقامی باشد، موفق به ادامه ی خدمت های ارزنده خود بشود…» شهید سپهبد صیاد شیرازی در 18 اردیبهشت 1366، از سوی امام قدس سره به دریافت درجه ی سرتیپی نایل آمد. امیر شجاع ارتش اسلام در مهر 1368، بنا به درخواست رییس ستاد کل نیروهای مسلح، و با موافقت و حکم فرماندهی معظم کل قوا به سمت معاونت بازرسی ستاد کل و در شهریور 1372 به سمت جانشین ریاست ستاد کل نیروهای مسلح منصوب شد. شهید شجاع و ارجمند ارتش جمهوری اسلامی ایران، در 16 فروردین 1378، همزمان با عید خجسته ی غدیرخم به درجه سرلشکری نایل آمد و چند روز بعد، با افتخار شهادت، به درجه ی سپهبدی ارتقا یافت. شهید صیاد شیرازی پس از دریافت درجه ی سرلشکری خطاب به خانواده اش می گوید: «بسیار شاد و خرسندم؛ البته نه به خاطر دریافت این درجه، بلکه به خاطر رضایتی که امید دارم امام زمان(عج) و مقام معظم رهبری از من داشته باشند. مقام، درجه و اسم و رسم در نظر من هیچ جایگاهی ندارد.»

 

قسمت هایی از وصیت نامه ی شهید سپهبد صیاد شیرازی


بسم الله الرحمن الرحیم

الحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین و سلم. انالله و انا الیه راجعون هذا ما وعدنا الله و رسوله و صدق الله و رسوله. اللهم زدنا ایماناً و ارحمنا. اشهد ان لااله الا الله وحده لا شریک له و أن محمّداً عبده و رسوله ارسله بالهدی و دین الحق و ان الصدیقة الطاهرة فاطمة الزهرا، سیدة نساء العالمین و أن علیاً أمیرالمؤمنین و الحسن و الحسین و علی بن الحسین و محمّد بن علی و جعفر بن محمّد و موسی بن جعفر و علی بن موسی و محمّد بن علی و علی بن محمّد و الحسن بن علی و الحجة القائم المنتظر صلواة الله و سلامه علیهم ائمتی و سادتی و موالی بهم اتولی و من اعدائهم اتبرء و أن الموت و النشور حق و الساعة آتیة لا ریب فیها و أن الجنة و النار حق.

اللهم أدخلنا جنتک برحمتک و جنّبنا و احفظنا من عذابک بلطفک و احسانک یا لطیفاً بعباده یا أرحم الراحمین.

خداوندا!

این تو هستی که قلبم را مالامال از عشق به راهت، اسلامت، نظامت و ولایت قرار دادی؛ خدایا! تو خود می دانی که همواره آماده بوده ام آن چه را که تو خود به من دادی در راه عشقی که به راهت دارم نثار کنم. اگر جز این نبودم آن هم خواست تو بود. پروردگارا رفتن در دست توست، من نمی دانم چه موقع خواهم رفت ولی می دانم که از تو باید بخواهم مرا در رکاب امام زمانم قرار دهی و آن قدر با دشمنان قسم خورده دینت بجنگم تا به فیض شهادت برسم. خداوندا ولی امرت حضرت آیت الله خامنه ای را تا ظهور حضرت مهدی(عج)، زنده، پاینده و موفق بدار. آمین یا رب العالمین – من الله التوفیق علی صیاد شیرازی، 19 دی ماه 1371 – 15 رجب1413 ناگفته‌هایی از عملیات بیت‌المقدس(شهیدصیاد شیرازی) فقط مانده بود .

خونین‌شهر. از شمال تا منطقه‌ی طلاییه جلو رفته بودیم و در موشک به جاده‌ی زید حسینیه رسیده بودیم و الحاق انجام شده بود. جاده‌ی اهواز به خونین‌شهر هم کاملاً باز شده بود. پادگان حمید هم آزاد شده بود و سه قرارگاه روی یک خط قرار داشتند. در اینجا، نقص ما وضعیت دشمن در خونین‌شهر بود. بین خونین‌شهر و شلمچه، دشمن مثل یک غده‌ی سرطانی هنوز وجود داشت. یکی از مهمترین حوادثی که رخ داد و من سعی می‌کنم این حادثه را خوب تشریح کنم، مرحله آخر عملیات ماست. از عقب جبهه‌ گزارش می‌شد، مردم با اینکه می‌دانند حدود 5000 کیلومتر آزاد شده و حدود 5000 نفر هم اسیر گرفته‌ایم وعمده‌‌ی استان خوزستان آزاد شده، ولی مرتب تکرار می‌شود. خونین‌شهر چه شد؟

یعنی تمام عملیات یک طرف، آزادی خونین‌شهر طرف دیگر. برای خودمان هم این مطلب مهم بود که به خونین‌شهر دست پیدا کنیم. می‌دانستیم اگر خونین‌شهر را نگیریم، دشمن همان‌طور که در شمال شهر اقدام به حفر سنگر کرده، در محور ارتباطی خونین‌شهر به شلمچه هم اقدام به حفر سنگرهای سخت می‌کند و ما دیگر نمی‌توانیم به این سادگی به این هدف برسیم. چندین شور عملیاتی با فرماندهان و اعضای ستادمان انجام دادیم. قرارگاه کربلا اداره کننده‌ی منطقه بود. نتیجه که نگرفته بودیم هیچ، مطالبی که فرماندهان از وضع یگان‌هایشان می‌گفتند، نمایان می‌ساخت که باید به سرعت نیروها را بازسازی کنیم. یعنی باید عملیات را متوقف می‌کردیم و می‌رفتیم بازسازی کنیم؛ چون توان و رمقی برای واحدها باقی نمانده بود. حتی یکی از فرماندهان ارتشی می‌گفت: ما این‌قدر وضع‌مان خراب است چون با تفنگ‌ ژ- ت نگهداری می‌‌خواهد. اگر بعد از تیراندازی و مقداری کار پاک نشود، گیر می‌کند- که تفنگ‌هایمان تیراندازی نمی‌کند. چون سربازها نرسیده‌اند تفنگ‌هایشان را پاک کنند. رفتیم به اتاق جنگ، اعضای ستادمان رفتند و من و فرمانده‌ی سپاه تنها شدیم. دوتایی حالت عجیبی پیدا کرده بودیم، از بس فشار روحی و روانی به ما وارد شده بود. لشکرهایی که در اختیار داشتیم، اسم‌شان لکشر بود ولی از رمق افتاده بودند. در اینجا، خداوند یک امداد عظیم نصیب ما دو نفر کرد. برای من، این امداد از عظیم‌ترین امدادهایی است که در سراسر مدتی که در جبهه بودم، از آن بالاتر را احساس نکردم. در این امداد، به یک طرح رسیدیم.

وقتی که با هم درمیان گذاشتیم، بین ما یک ذره بحث در نگرفت که نقطه نظر مختلفی داشته باشیم. اصلاً دو مسوولی بودیم که یک فکر و یک طرح واحد داشتیم. صحبت که می‌کردیم، نشان می‌‌داد این یاری خداوند است که نصیب‌مان شده است؛ البته به برکت سعی و اخلاص رزمندگان اسلام. چون ما پشت سرآنها بودیم و جلویشان نبودیم. دوتایی با هم صحبت کردیم. مشکل کار در این بود که این طرح را چطور به فرماندهان ابلاغ کنیم. با آنان بحث‌های دیگری کرده بودیم و حالا یکدفعه این طرح را مطرح می‌کردیم. در ذهن‌مان بود که می‌گویند مشورت‌هایمان چطور شد؟ مخصوصاً بچه‌های سپاه، اهل بحث و مشورت و این چیزها بودند و فکر می‌کردیم اگر یک موقع چیزی را فی‌البداهه بگوییم، ممکن است برایشان سنگین باشد. خداوند یاری کرد و گفتم: من این را ابلاغ می‌کنم. یعنی مسئوولیت ابلاغش را به عهده گرفتم. آقای محسن رضایی هم قبول کرد و گفت اشکالی ندارد. از طرف من هم شما به سپاه و ارتش ابلاغ کنید. از قرارگاه‌مان که در شرق کارون بود، آمدیم به طرف غرب کارون و خودمان را رساندیم به قرارگاه جلویی که نزدیکی‌های خرمشهر بود. قرارگاه موقتی بود. به فرماندهان ابلاغ کردیم که سریع بیایند و جمع شوند. آمدند و جمع شدند. این جلسه، از تاریخ‌ترین جلسات است. از نظر نظامی، چون آشنا بودم، می‌دانستم که برای ارتشی‌ها مشکل نیست. منتها بچه‌های سپاه، چون نظامی‌های انقلابی جدید بودند، باید ملاحظه آنها می‌شد. برای اینکه آنها هم کنترل شوند، مقدمه را طوری گفتم که احساس کنند فرصتی برای بحث نیست و به عبارت دیگر، دستور ابلاغ می‌شود و باید فقط برای اجرا بروند. چون وقت کم بود و اگر می‌خواست فاصله بین عملیات بیفتد این طرح خراب می‌شد. گفتم: «من ماموریت دارم- این‌طور گفتم که خودم را هم به عنوان مامور قلمداد کنم- که تصمیم فرماندهی قرارگاه کربلا را به شما ابلاغ کنم. خواهش می‌کنم خوب گوش کنید و اگر سوال داشتید بپرسید تا روشن‌تر توضیح بدهم، ماموریت را بگیرید و سریع بروید برای اجرا». ماموریت چه بود؟ آن مساله فرعی است.

حالت جلسه مهم بود. محکم ماموریت را ابلاغ کردم. در یک لحظه‌، همه به هم نگاه کردند و آن حالتی که فکر می‌کردیم، پیش آمد. اولین کسی که صحبت کرد، برادر شهیدمان که ان‌شالله جزو ذخیره‌ها مانده باشد- احمد متوسلیان بود، فرمانده تیپ 27 حضرت رسول(ص). ایشان در این چیزها خیلی جسور بود. گفت: چه جوری شد؟! نفهمیدیم این طرح از کجا آمد؟ منظورش این بود که اصلاً بحثی نشده، یک‌دفعه شما تصمیم گرفتید و طرح را ابلاغ کردید، من گفتم: «همین‌طور که عرض کردم که دستور است و جای بحث ندارد.» تا آمدیم از ایشان فارغ شویم، شهید خرازی صحبت کرد- احتمالاً احمد کاظمی هم صحبت کرد- من یک خرده تندتر شدم و گفتم: «مثل اینکه متوجه نیستید. ما دستور ابلاغ کردیم، نه بحث را.» از آن ته دیدم آقای رحیم صفوی با علامت دارد حرف می‌زند. توصیه به آرامش می‌کرد. خودش هم لبخندی بر لب داشت و به اصطلاح می‌گفت مساله‌ای نیست. هم متوجه بود که این طور باید گفت و هم متوجه بود که این صحنه طبیعی است، باید تحملش کرد. من که غافل شده بودم، در اثر برخورد روانی برادر رحیم صفوی، یکه خوردم و تحمل خودم را بیشتر کردم. داشتم ناامید می‌شدم و فکر می‌کردم این جلسه به کجا می‌انجامد. به خودم گفتم: در نهایت، به تندی دستور را ابلاغ می‌کنم. بالاخره باید اجرا شود. میدان جنگ است و بایستی یک خرده روح و روان هم آماده باشد. خداوند متعال می‌فرماید: «فان مع‌العسر یسرا» (سوره‌ی الانشراح- آیه‌ی 4) او ما را کشاند تا نقطه اوج سختی و یکدفعه آسانی را نازل کرد؛ بدون اینکه خودمان نقش زیادی داشته باشیم. جریان جلسه یکدفعه برگشت. برادر حمد متوسلیان گفت: من خیلی عذر می‌خواهم که این مطلب را بیان کردم. ما تابع دستور هستیم و الان می‌رویم به دنبال اجرا، هیچ نگران نباشید. برادر خرازی هم همین‌طور؛ همه‌شان با هم هماهنگ کردند و شروع کردند به تقویت فرماندهی برای اجرای دستور، این‌طور که شد، گفتم: «بسیار خوب، این‌قدر هم وقت دارید سریع بروید برای عملیات آماده شوید و اعلام آمادگی کنید.» طرح چه بود؟ آن طرحی که به عنوان جرقه‌ی امید و امداد الهی در ذهن خود احساس کردیم این بود که گفتیم درست است ما 25روز است در حال جنگیم و فرماندهان می‌گویند که بریده‌‌ایم و نیروهایمان باید بازسازی شوند، ولی این را نمی‌توانیم نادیده بگیریم که اگر قرار باشد خونین‌شهر آزاد شود، الان باید آزاد شود. این را هم می‌دانیم که نیرویش را نداریم که آزادش کنیم ولی حداقل می‌توانیم خونین‌شهر را محاصره کنیم. یعنی از یک جایی برویم بین‌ خونین‌شهر و شلمچه. آن دفعه که نتوانستیم از شلمچه برویم، حالا از یک جای دیگر می‌رویم که آسانتر باشد و اعلام کنیمخونین‌شهر را محاصره کرده‌ایم.

همین باعث می‌شود که نیروها بیشتر و زودتر به جبهه بیایند و ما تقویت شویم. شب، عملیات شروع شد. از همان اول شب، محور سمت راست به سرعت پرید و رفت جلو. شکاف را ایجاد کرد و رفت جلو ولی آنقدر جلو رفت که دادش درآمد. می‌گفت: هنوز سمت چپ من آزاد است. من دارم، هم از راست می‌خورم و هم از سمت چپ. برادر احمد متوسلیان داد و بیداد می‌کرد.

دو محور دیگر جلو نمی‌رفتند. ما داشتیم ناامید می‌شدیم. تا صبح هر چه راهنمایی و هدایت شدند، پیش نرفتند. حدود نماز صبح بود. یادم هست که بچه‌ها همه از حال رفته بودند و از خستگی افتاده بودند. تعداد قلیلی توی اتاق جنگ بودیم. نماز را خواندم. حالم گرفته شده. چشمهایم باز نمی‌شدند. گفتم بخوابم. ولی دلم نمی‌آمد از کنار بیسیم کنار بروم. در همان اتاق جنگ، زیر نورافکن، ملحفه‌ای پهن کردم. گفتم دراز بکشم، یک مقدار آرامش پیدا کنم.

بلافاصله خواب سیدعالیقدری را دیدم که با عمامه‌ی مشکی آمد داخل قرارگاه، اما صورتش را گرفته بود. چهره‌اش گرفته و غمناک بود. آمد و نگاهی به همه‌مان کرد. همه با احترام بلند شدیم و یکپارچه احترام‌مان برانگیخته شد. ایشان، مثل اینکه کارش را انجام داده باشد و کار دیگری نداشته باشد- برای من هم طبیعی بود- گفت: «می‌خواهم بروم، کسی نیست مرا راهنمایی کند.» بلافاصله دویدم جلو و گفتم: من آمادگی دارم. آمدم ایشان را راهنمایی کردم تا از قرارگاه بیرون بروند، از آنجا هم خارج شدیم. یکدفعه به نظرم این‌طور آمد که حیف است این سید عالیقدر راه برود، بهتر است که ایشان را بغل کنم و روی دست خودم بگیرم. همان کار را کردم و ایشان را روی دست گرفتم تا راه نرود.

همان‌طوری که روی دست‌های من بودند، با حالت تبسم، به من نگاه کردند. اظهار محبت کردند. این اظهار محبت، خیلی من را متاثر کرد و به گریه افتادم. گریه‌ام آنقدر شدت داشت که از خواب پریدم. بیست دقیقه از زمانی که خوابیده بودم، گذشته بود ولی انگار اصلاً خوابم نمی‌آمد. حالت خاصی را احساس کردم. همان موقع، توی بیسیم داشتند تکبیر می‌گفتند. تکبیر چه بود، دو محور که گیر کرده بود، باز شده و رسیده بودند به اروند. یعنی سه محور با هم رسیده بودند به اروند. تمام مشکلات ما در پیشروی حل شده بود. خدا ان‌شا‌الله با بزرگان بهشت محشورشان کند، برادر خرازی باکد و رمز اطلاع داد وضعیت ما خوب است و گفت: «توانسته‌ایم حدود هفتصد نفر از نیروها را متمرکز کنیم. اگر اجازه بدهید، از اینجایی که دشمن خط محکمی ندارد، بزنم به خط دشمن، توی خونین‌شهر.» ریسک بزرگی بود. هفتصد نفر چی بود که ما می‌خواستیم به خونین‌شهر حمله کنیم؟ بعدش چی؟ حالا خوب هم در آمد ولی… حالت خاصی بر دنیای ما حاکم شده بود. زیاد خودمان را پایبند مقررات و فرمول‌های جنگ نمی‌کردیم که این کار بشود یا نشود. گفتم: بزنید. ایشان زد؛ یک ساعت هم طول نکشید. ساعت هشت صبح بود که که داد و بیداد و فریاد آنها بلند شد. گفتند: «ما زدیم خوب هم گرفته. عراقی‌ها جلوی ما دست‌ها را بالا برده‌اند ولی تعداد آنها دست ما نیست.» باید احتیاط می‌کردند و کند به طرف‌شان می‌رفتند. یک هلیکوپتر214 فرستادیم بالا که ببینیم وضعیت چه جوراست. خلبان فریاد زد: « تا چشمم کار می‌کند، توی خیابان‌ها و کوچه‌های خرمشهر، عراقی‌ها صف بسته‌اند و دست‌ها را بالا برده‌اند.» یعنی قابل شمارش نبودند. واقعاً مطلب عجیبی بود. نمی‌شد به عراقی‌ها بگوییم شما بروید توی سنگر ما نیرو نداریم! بالاخره باید کارشان را تمام می‌کردیم. باز خداوند یاری کرد و تدابیری اتخاذ شد که جالب هم بود. به نیروهایی که در خط داشتیم، گفتیم به صورت دشتبان، به صورت صف، یک طرفشان- یعنی طرف

غرب- بایستند. منظورمان این بود که اینها را هدایت کنیم بیایند روی جاده و

از طریف جاده بروند به طرف اهواز، گفتم: فعلاً پیاده بروند به طرف اهواز!

تا اهواز 165 کیلومتر راه بود. ماشین هم نداشتیم که آنها را سوار کنیم. نیروها با دست اشاره می‌کردند که بروید توی جاده. مگر تمام می‌شدند! آمدن‌شان تا بعداز ظهر طول کشید. هر چه می‌رفتند، تمام نمی‌شدند. عصر بود، پرسیدم : «بالاخره این اسرار چه شدند؟» گفتند: «دیگر نمی‌آیند.» رفتیم توی خرمشهر و خرمشهر را گرفتیم. آماری که به ما دادند، حدود چهارده‌ هزاروپانصد نفر در شهر اسیر شده بودند. حالا داخل این سنگرها، چقدر امکانات و مهمات و وسایل و تجهیزات و غذا بود، جای خودش. خداوند متعال در این نمایش قدرت، نشان داد که چه وحشت و رعبی در دل اینها انداخت. آنها با اینکه هنوز عقبه‌شان قطع نشده بود. و با اینکه توی سنگرهای مستحکم بودند و با اینکه اگر باز هم به آنها امکانات نمی‌رسید، اقلاً ده پانزده روز دیگر می‌توانستند مقاومت کنند، ولی خداوند رعبی به دل آنها انداخت که حتی یک ساعت هم مقاومت نکردند. ساعت پنج صبح نیروها به اروند رسیدند و ساعت هفت صبح برادر خرازی پرسید که من بزنم؟ و هشت صبح بود که ما به عراقی‌ها گفتیم دست‌ها بالا، چهارده هزاروپانصد نفر اسیر اینجا داشتیم و حدود پنج هزار نفر هم قبلاً داشتیم. اسرای بیت‌المقدس نوزده هزار و سیصد وهفتاد نفر شدند.

حدود یک ماه طول کشید تا تک تک سنگرها از فشنگ و مهمات و وسایل و خواروبار خالی شد. بگذریم که در همان فاصله‌ای که ارتباط شلمچه را با خرمشهر قطع کرده بودیم، دشمن مانورهای زیادی توی بیسیم می‌‌داد. مرتب می‌گفتند واحد فلان می‌آید، مقاومت کنید و هیچ‌کس حق ندارد عقب بیاید. از طرف دیگر، متوجه شدیم که تعدادی از سربازها می‌خواستند از طریق رودخانه قرار کنند. دعوایشان می‌شود. توی قایق جا نمی‌شده‌اند. دستور از بالا می‌آید هیچ‌کس حق ندارد عقب بیاید که ارتباط قطع می‌شود و همه‌شان اسیر می‌شوند.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.